خوب و خرسی

Practice makes PERFECT
Good Luck ;-)

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

عجیبه که جمع بندی از سال ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ ندارم. اما الان خودم رو موظف کردم بنویسم چون ۱۴۰۲ برا من اینقدر بالا و پایین داشت که تا ننویسم نمی تونم ذهنم رو در موردش مرتب کنم و ازش عبور کنم.

زیاد خاطرم نیست تعطیلات عید رو چگونه گذروندم. تو خونه نرگس بودیم و پنجره مون به یک باغ قشنگ و بزرگ باز می شد. یکی از تفریحاتم نگاه کردن باغ بود که آخراش با وسواس گرفتن در مورد راضی باشن راضی نباشن به اعصاب خوردی برای خودم تبدیلش کردم.

اتفاقات یک ذره قبل ترش:

مشاوره شغلی و ازدواج‌های فراوان

سفر گرگان و شنا، دیدن مرغابی‌های سفید که ساعت سه صبح تو هوای برفی تو استخر باغ شنا می‌کردن و نارضایتی شغلی

مخصوصا که هر روز با کلی آدم موفق و کم سن وسال سروکار داشتم که درآمد بالایی داشتن و احساس خشم و حسادت زیادی در من تولید می‌کرد.

مدام بهم گفته می‌شد که توانایی‌هام بیشتر از جاییه که قرار دارم و احساس سرخوردگی می‌کردم. دوستم بهم پیشنهاد یک کار مدیریتی داده بود ولی به خاطر اینکه مدلشون رو نپسندیدم و احتمال می‌دادم کار کردن باهاشون پر از حرص خوردن و اعصاب خوردیه قبول نکردم. تازه اگر هم میخواستم با این کار الانیم جونی برام نمی موند که بخوام همزمان دو جا باشم.

ضمن اینکه تلاش خیلی زیادی کرده بودم که تمام انباشتگی ها و بیماری ها رو از تنم بیرون کنم و شبا با خستگی کتاب شفای زندگی رو می‌خوندم.

بهار ۱۴۰۲:

ساعت‌های مدید تو خیابون و اینترنت وقتمو صرف پیدا کردن یه سررسید دلخواه می‌کردم و بعدشم پشیمون می‌شدم از اینکه این قدر بیهوده وقت گذاشتم! آخرش یه پلنر کهکشانی/جادویی خریدم. و نصفه سال به نتیجه رسیدم اصلا من آدم سررسید نیستم و احساس میکنم آدمای سنتی و J type که ازشون بدم میاد تو سررسید می نویسن!

شنا رو شروع کردم.

فیلم هندی (سرخ بیندی-خسیس)

کللللی یوتیوب رمیت ستی رو نگاه می‌کردم و زوج‌هایی که در زمینه مالی با هم تعارض داشتند. هم چیزایی در مورد ثروت یاد می‌گرفتم هم برام جالب بود. خیلی از دغدغه‌ها و آزارهایی که من می‌کشم آدم هایی تو آمریکا یا انگلیس هم داشتن. و خیلی هاشونم واقعی بود. مثل اینکه زن ها از سن و پیشینه و درآمدهای مختلف با درامد کم همسرشون مشکل داشتند و حتی وقتی خودشون می تونستن کل خانواده رو بگردونن دوست نداشتن اداره خانواده به گردنشون بیفته و اگر یه وقتی نخواستن کار کنن یا تمام وقت کار کنن مجبور به این کار باشن.

خرید بالش گرون، جستجو برای روبالشی ابریشم، ساعت ها سرچ خمیردندون، مخلوط کن و اتو و مایع اتو!

کتاب وقتی زنان بخواهند رو خوندم و خیلی حال کردم. سرگذشت کلی کارآفرین هنرمند [قلب]

روز به روز احساس نفرت و استرس و عذاب بیشتری به کارم پیدا می‌کردم مخصوصا وقتی می‌دیدم بی ‌عدالتی میشه و همه اینا به نوعی بیهوده است. آینده خاصی درش نیست و درآمدش هم به درد خاصی نمی‌خوره (۱۰ ملیون)

دوره انواع زنان دکتر شین رو گوش کردم-از اینکه مردم رو به زیر پاگذاشتن دین اسلام دعوت میکرده خشم دارم

یه مشاور بهم گفت می تونم اینده خوبی داشته باشم باید آشغال های قدیمی رو بریزم بیرون از خودم.

وقتی با تمام وجود تصمیم گرفتم دیگه نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم و باید حتما خودمو از این همه عذاب نجات بدم تصادفا و با حجم بزرگی از خرشانسی روان شناس خوبی پیدا کردم و شروع کردم به تراپی. تکنیک‌های خیلی جالبی کار می‌کرد و باعث رشد من شد. خدا خیرش بده.

در ادامه نقاشی با ماژیک و آبرنگ رو شروع کردم. نقاشی های خرچنگ قورباغه‌ای برای بیرون ریختن درد و غم خودم که فایده ای نداشت و فقط تکرار اون ها بود.

رویداد شریف گیم رو دنبال کردم. فیلم‌های سال قبلشون رو در آپارات دیدم و چیزهایی از بازی سازی مخصوصا قسمت پول درآوردن ازش رو یاد گرفتم که خیلی بهم حال داد. واقعا مورد علاقه‌ام بود.

سر استعفا دادن ترس و تردید داشتم.

به خاطر متلاشی شدن از فشارهای کاری، بدون اینکه به خانواده‌ام بگم یه مرخصی یه هفته‌ای گرفتم که ببینم چه کار کنم.تصورم این بود که یک هفته رو پر از کارهای مورد علاقه‌ام میکنم. خیاطی خواهم کرد لباس‌هایی خواهم دوخت، صبح تا شب کلوپ طراحی خواهم رفت و ...

یک هفته‌ام به خاطر عدم برنامه‌ریزی قبلی به بطالت گذشت و تموم شد بدون هیچ نتیجه خاصی. فقط یک روز بازار رفتم و متوجه شدم تولید لباس از آنچه فکر می‌کنم دنگ و فنگ بیشتری داره و شغل مورد علاقه‌ام نیست. فهمیدم هرچقدم من تعطیل باشم کلوپ طراحی‌ اونقدر وجود نداره و من باز تقریبا فقط آخر هفته‌ها می‌تونم طراحی کنم. یه پارچه ای چون تکفروشی نداشت ده متر خریدم که کالکشن خودمو بدوزم! الان فهمیدم من به قسمت آخرش علاقه دارم. آماده شدن کالکشن. حوصله دوختنشو ندارم.

کارآموزی همراه اول دعوت به مصاحبه شدم.

خرداد و تیر برام با عذاب زیادی گذشت. هول هولکی استعفا دادم و تبدیلش کردم به مرخصی بدون حقوق. خیلی عجله کردم و زیر فشار بودم. تا یک هفته بعد از شروع مرخصیم هنوز احساس نمی کردم رها شدم و دوران آزادی‌ام شروع شده. خیلی می‌ترسیدم از اینکه کار آینده ام چه خواهد بود و آیا بازم همین درآمد رو خواهم داشت یا بی پول میشم. 

تابستان ۱۴۰۲:

کللللی تئاتر رفتم. خیلی هاشونم چرت و پرت و بیهوده. از همه ش به درد نخورتر مردگان بی کفن و دفن بود که دختره به همه پسرا دست گذاشت و موضوعش هم حرف خاصی نداشت. و بک تو بلک سجاد افشاریان که می‌خواست بگه ما بدبختیم و باعث و بانی تمام بدبختی مون هم نظام هست. نظام لولوخرخره است شاه دسته گل بوده همه خوشبخت بودن. البته موضوعش تنهایی بود ولی از استعاره و کنایه هاش بر می اومد که داره به حکومت اعتراض می کنه.

گیجی-نمی دونستم قدم بعدیم چیه- صبح تا شب سر همراه اول و خبرنگارشدن استخاره می‌کردم و آخرم به هیچ جمع بندی و نتیجه گیری نرسیدم

اولین بار تو زندگی سریال کره‌ای نگاه کردم و عاشقش شدم! بعدم معتاد به طوری که قشنگ یکی دو ماه از مرخصیم رفت و این اثرش تا به امروز داره خودشو نشون میده. 

ویرانگر-لبخند پرکشیده از نگاهت-ریپلای ۲۰۱۲- لویی پادشاه خرید و گوبوکشل-سلام هیولا

سفر به زنجان- غم، سیاهی، پوچی و احساس تنهایی و زخم عمیق و درد شدید- شب اول محرم و سخنرانی ترکی! می گفت که به سمت خدا نزدیک بشی، حرم خدا، مجلسی که توش ذکر خدا باشه؟ فقط یکی دو تا جمله فهمیدم همونم خیلی چیزی یادم نمونده! 

دختره که تو راه برگشت دیدم. غم نویسنده نبودن دوباره زد بیرون.

کنکور زبان با نتیجه عجیبش که فهمیدم وقتی مردم می‌نالن از چه حرف می‌زنند و استخدامی آموزش پرورش که نمی‌خواستم قبول بشم و حالا میگم ای کاش

دو راهی موسیقی-تضاد درونی

علاقه به انیمیشن و شروع حرکت هایی در این زمینه؟

سفر شیراز- اضطراب شدید- شاهچراغ غمگین- کتاب دوکبوکی

تمام موهبت‌ها و خوشی‌های قدیمیم رو از دست رفته می‌دیدم و به جز عذاب و سختی‌های زندگیم چیزی تو توجهم نبود

احساس می‌کردم هیچ کسو ندارم کاملا تنها هستم. هیچ کسی رو ندارم بتونم بهش تکیه کنم باهاش حرف بزنم و مشورت کنم و باید تو همون زمان کوتاه تصمیممو بگیرم و درستم از آب در بیاد

اعتراضات هالیوود که از نویسنده ها شروع شده بود-علیه هوش مصنوعی 

مصاحبه حوزه هنری

لپتاپ خریدم که خرید بدی هم بود و هنوز مشکل چشم دردمو حل نمیکنه- اما با توجه به ارزش بسیار کم پول خیلی نمی تونم براش تاسف بخورم

چشم دل بگشا

برا انیمیشن جدی مطالعه کردم- دیدم اولا چقدر از دنیا و زندگی عقبم! دوما اگر فقط کارمند باشم پول آنچنانی توش نیست. ضمن اینکه ممکنه هوش مصنوعی بیاد همه مونو بخوره

رزومه برای DreamWorks فرستادم و فکرم نمی کردم قبول بشم که نشدم. اینجا ارزش و اهمیت کار ثابت رو برای ویزا گرفتن فهمیدم. تو این بازه فهمیدم چقدر سر کار ما هیچ مسئولیتی وجود نداره که باعث رشدمون بشه و خودمونو گول می زنیم و فقط عمرمون میگذره.

همراه اول رد شدم- برا تربیت معلم چقدر حرص خوردم که من نمیخام معلم بشم و بعد دیدم اصلا سنم نمی خوره. از خودم احساس نفرت و انزجار کردم که نمی تونم در مقابل مامانم قوی وایسم و برای زندگی خودم تصمیم بگیرم.

کتاب های نویسندگی خریدم و چیزهایی درباره نوشتن یاد گرفتم. حق نوشتن جولیا کامرون-رویای نویسنده شدن-کتاب سوئدی-کتاب خانم آمریکایی ساکن سوئیس

لحظه ای که از تمام احساسات منفی خالی شده بودم و ذهنم کاملا صاف و منظم بود تمام نت های گیتارو راحت متوجه میشدم و خیلی راحت و روان گیتار زدم و احساس کردم چقدر گناه داشته‌ام این همه سال‌ها که به خاطر هجوم اضطراب نتونسته بودم از ظرفیت‌های مغز خودم استفاده کامل رو کنم و از این هوش سرشار بهره ببرم. یه توانایی ذهنی بزرگ در من وجود داشته.

زندگی کوهن رو کمی خوندم.

دیدم تنها چیزی که بتونم انجام بدم فروشه و شروع کردم اما دقیقا وقتی کارم میخواست شروع بشه مهلتم تموم شد و باید بر می گشتم سر کار ناخوشایند قبلی ام.

از مامانم دلخور بودم. درکم نمی کرد و حمایتم نمی کرد و حتی اجازه نمی داد در طول روز بخوابم و یه باری رو دردام اضافه می کرد.

پاییز ۱۴۰۲:

بدترین احساسی که تو زندگیم داشتم. پولم داشت تموم میشد. با روان شناسم به بن بست رسیده بودم و در زمانی که بهم گفته بود مراجعه همزمان به چند روان شناس می تونه بهت صدمه بزنه مجبور به این کار شدم و احساس می کردم روانم پاره پاره شده.

مغلوب ترس شدید شده بودم :( - ترس از ترن هوایی ترس از زندگی و ترس از همه چی

متیو پری هم افتاد مرد-شوک- اینقدر که مامانم دختر پسرا رو مسخره میکرد که آره دیگه ۵۰ سالگی میخوان تازه ازدواج کنن پاشون لب گوره! متیو تو کتابش نوشته بود دنبال نصفه گمشده اش می گرده و دلش میخواد زن و بچه داشته باشه سال بعدش از دنیا رفت :|

بالاخره مخلوط کن و آسیاب خریدم و فرمولاسیون هایی که میدونستم امتحان کردم و هیچ کدوم هم فایده نداشت

بچه زرنگ

کتاب ازدواج دکتر مجد

دیرهنگام برای سفر مجانی که می تونستم به کره جنوبی کنم اقدام کردم که قبول نشد. فهمیدم یکی از چیزایی که منو اینجا نگه میداشته همین جور چیزا بود و امید به اینکه یه کار خفن بین المللی بتونم برای کشورم انجام بدم- الان کاملا نا امیدم از موفقیت در این کار چون واقعا محیط انگیزه کشی داره و آدمای بی حال، و من ترجیح میدم پیش آدمای کاربلد کار کنم. از ماهایی که نابلد هستیم کار در نمیاد. باید یه کسی بیاد که کارو بلده می دونه چی به چیه کارو دستش بگیره بره جلو

سفر زنجان- خوانسار

کمی امیدواری و احساس نفس کشیدن

حس خوب و نورانی حرم حضرت معصومه عزیز

شروع کار و کلاس مدیریت

آشنایی با نمودار رهبری و بازه های سنی- اون جا فهمیدم که چقدر زندگی پیش رومه و چقدر تصورات و باورهای نادرستی داشته ام درباره خودم و زندگی که باعث بن بستم می شد

اون جا خیلی غصه می خوردم که آدما رو دوست ندارم. ولی تعریف من از آدم همون چندتا آدم هایی بوده که دیده بودم و دوستشون نداشتم. اگر از چند نفر خوشم نمی اومده که حق داشتم، چرا باید خودمو متهم می کردم به بد بودن و اینکه آدما رو دوست ندارم؟ 

بقیه کلاسش واقعا بد بود

با زهرا صحبت کردم درباره دکتری و برا ربع ساعت آرامش پیدا کردم

اینجا پیش یه روان شناسی می رفتم بسیار بسیار نامهربان روی روان من زخم میذاشت و به من ضربه می زد. آخرین جلسه ای که اومدم زوزه می کشیدم و هوار و گریه. دیگه نرفتم پیشش. 

الان می فهمم نظرش درست بود و یه تکنیک جدید در مواجهه با شکست های عشقی یاد گرفتم. ولی اصلا مهربونانه انتقال نمی داد و انسانیت نداشت. من گریه می کردم اون قهقهه می زد و بیشتر نمک به زخمم می پاشید. 

همزمان پیش یه روان شناس ندید پدید هم می رفتم که اونم از همه بدتر. ولی اینقدر حالم اسفناک بود که احساس می کردم اگر تنها به حال خودم رها بشم می میرم و حتما نیاز به یک نقطه اتکا و همراهی داشتم. این مهربون بود ولی نمی تونست بهم خیلی کمکی کنه. بهم میگفت از کارم بپرم بیرون در حالیکه الان می فهمم اگر پریده بودم مخصوصا اگر بی خبر مامانم این کارو کرده بودم چقدر اضطراب زیادی برام به همراه داشت. فقط خدا کنه تو زندگی همه آدما، آدمای همراه و حمایتگری وجود داشته باشن که انسان ها رو به ترس و اضطراب و پنهان کاری نیارند.

از یه جایی به بعد همه مشاوره ها رو قطع کردم. 

درباره اوکراین و بوسنی یاد گرفتم.

کلاس میلاد دخانچی رفتم. احساس کردم بالاخره اون تعریفی از یه مرد که تو ذهنم داشتم رو دیدم. موجودی با اون نوع قدرت روحی که بتونه کارا رو دستش بگیره و حرف قاطع بزنه. بعدا کلاسای بیشتری ازش خریدم ولی دیدم بی فایده است. محتواهاش واقعیت نداره و براساس توهم نسبت به نظام شکل گرفته. مثال بزنم تو فلسفه روان کاوی آدمه مهمونه برگشته میگه همه آدمایی که تو صدا و سیمای ما کار میکنن همه یه شکل و یه فکر هستن. در حالی که می بینیم طرفداران نظام هم از صدا و سیما ناراضی هستن!  

احساس خشکی و شکست و غرق شدن بیشتر و بیشتر.  

زمستان ۱۴۰۲:

کلاس علم گفت دین گفت- شروع کردم به امیدواری.

شروع به قرآن خوندن روزانه کردم.

کلاس مدیریت که تموم شد واقعا خوشحال و رها شدم و حالم خوب شد. اصلا ای کاش رها کرده بودم چقدر خودمو زجر دادم تو این کلاس و به سختی تحملش کردم و فحش خوردم. آدمی که میاد به بقیه ثابت کنه هیچی نیستن و خردشون کنه خوبه؟ من نمی پسندم. هیچ خیری توش نیست. 

درباره تاریخ سیاسی کتاب خوندم و زندگی امام راحل که برام خیلی جالب بود.

مشهد رفتم و نیت کردم اگر ان شالله زندگیم روبه راه شه برم خادم شم تو بخش بین المللی.

تو تحصیلات شناییم پیشرفت کردم. شنای کرال پشت رو رفتم.

اولین بار به طور راس راسکی انتخابات و نمازجمعه شرکت کردم!

به بازرگانی علاقه مند شدم کلاس صادرات و فروش رفتم.

از دیتا هم خوشم اومد.

برا دیتا شف اپلای کردم و رد شدم و چندجای دیگه که حتی رزومه مو باز هم نکرده بودن

اون جا احساس غرورم و اعتماد به نفس و خوش بینی ام رو از دست دادم و نگران شدم. تازه فهمیدم عاطفه که چندماه بیکار بوده و گفت اضطراب کشیده چه حسی داشته. من همیشه فکر میکردم منو رو هوا میخوان و هیچ وقت فکر نمیکردم جایی باشه که منو نخوان و من بیکار بمونم.

به زحمت و با اعتماد به نفس پایین خیاطی کردم خیلی برام غم انگیز بود. فهمیدم اگر میخوام خیاطی کنم باید ۲۰۰ ساعت وقت بذارم تا یاد بگیرم و راه بیافتم و با اصرار و التماس درست نمیشه و اونقدرا علاقه ندارم-حداقل الان که از نظرهای دیگه در سختی ام و اعصابم آرامش نداره

آخرای سال به ژاپن و شرق آسیا خیلی علاقه مند شدم.

درباره کره شمالی چندین کتاب خوندم متاسف شدم حالم به هم خورد. فهمیدم دیکتاتوری واقعا یعنی چی و ظلم یعنی چی. آدمی که تو زندگیش هیچ وقت اختیار نداشته و از همه جهات مجبور بوده.

کره شمالی بدترین جای دنیا-نیم دانگ پیونگ یانگ-هزار فرسنگ تا آزادی-فرار از اردوگاه شماره ۱۴

سال ۱۴۰۲ رو در حالی به پایان رسوندم که خیلی احساس زندگی و زنده بودن رو تجربه کردم.

یاد گرفتم بی توقع زندگی کنم. از مامانم توقعی نداشته باشم. تونسته ام خیلی از گذشته ها رو پشت سر بذارم و در حال زندگی کنم.

به نقش خیلی مهم احساس پی بردم. و با پوست و خون و گوشتم لمس کردم که چه جوریه احساس کردن. و فهمیدم من تا حالا بیشتر فقط ذهنی و با سرم تصمیم می گرفتم نه با قلبم. در لحظات کوچکی احساسات قلبمو لمس کردم.

جداکردن زندگیمو یک راه حل عملی و اجرایی دیدم و تصمیم گرفتم با همه توان دنبالش کنم.

مامانمو ول کردم. چقدر گدایی احساس کنم ازش و انتظار داشته باشم احساسات منو درک کنه و بهم احترام بذاره و محبت کنه؟ اون تو یه دنیای دیگه است و به سطح درک خودش داره بهترین چیزی که بلده رو به من نشون میده. ابدا نمی تونه نیازهای عاطفی منو برآورده کنه و من هم خودخواهم اگر گیر بدم بهش که تو باید مطابق میل من رفتار کنی.

نمیدونم چی شد که علاقه ام به بازرگانی رو از دست دادم. شاید اینکه چندتا ایمیلی که برا فروش روغن فرستادم بی نتیجه موند و فهمیدم چقدر فروش سخته. شاید هم احساس عجله و اضطراری که برای جداکردن زندگیم دارم و فکر میکنم الان باید پول دربیارم و منابع لازم برای ماجراجویی رو ندارم. و اینکه احساس کردم دلم میخاد از مغزم کار بکشم و نیاز به علم دارم و اگه بیام تو بازار بازم وقتی به موفقیت برسم و کارا روتین بشه یه احساس حوصله سر رفتن دارم.

لپتاپمو بعد از یک سال تعمیر کردم و یه ایده بازی به ذهنم رسید :-)

تصمیم گرفتم ان شالله دکتری بخونم واقعا علاقه مند شدم. 

خوش یمنی های سال ۱۴۰۲:

اینکه شجاعتشو پیدا کردم با گذشته م چشم تو چشم شم و ببینم ایراد از کجا بوده و ریشه ای حل کنم

مسئولیت زندگیمو کامل به عهده گرفتم و از لوس بازی که همیشه نگاهم به کمک دیگران بوده درومدم. اگر این تصمیمو تو ۱۸ سالگی یا ۲۰ سالگی گرفته بودم الان یه امپراطوری برا خودم داشتم. ولی متاسفانه چسبیده بودم به حق و وظیفه ها و اینکه بابای من باید از من حمایت کنه و من حقمه و ... آخرش که چی؟ من نباس رو پای خودم وایسم و مستقل بشم؟

متوجه ترس هام شدم و از اینکه در اعماق روانم چی در جریانه آگاه شدم

دیدگاهم درباره شغل و درآمد مخصوصا از هنر واقع بینانه تر شد و پخته تر شدم.

یه دفه یه اعتماد به نفسی زد بالا و احساس کردم آدم شایسته و با کفایتی هستم و کارای بزرگ هم ازم بر میاد. نمیدونم دقیقا چی باعثش شده بود. شاید اینکه سر کارم گاهی ایده مطرح کردم و با همکارم گفتگوی متقاعدکننده کردم که خودش بره کارشو درست کنه.

مراجعه به جراح و خیال شدن راحت الحمد لله 

شاید اینکه دوست آبی سراغم رو گرفت و بالاخره یک جا رزومه م رو خواستن (گلابی) و من عاشق این مجموعه ام

سفرهای مشهد و ماه رمضان دل انگیز

شروع بهبود ناهنجاری های قدیمی در سلامتی ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۰۲
kherci