خوب و خرسی

Practice makes PERFECT
Good Luck ;-)

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

یاد گرفتم حجامت با زبون گشته کار غلطیه!

شهرزاد دیدم

احتمال خوندم

با فامیلامون رفتیم سعدی و حافظیه

سبزه گره زدیم هیچی به هیچی :))

سر این که فلانی چرا این طوری فکر می کنه مسخره بازی در آوردم! 

خدا تو باغ زیر درخت زیتون بغلم کرد :)

تو باغ تنیس بازی کردم و فهمیدم چقد خوب شده که باغ خریدیم و متاسف شدم که میخواستم مانع مامانم بشم

دیدم من تو رودرواسی گیر کنم آخرش باز گند می زنم بهتره از همون اول همون چیزی که میخوامو بگم که مجبور نباشیم از یه کافه بلند شیم بریم پیتزا بخوریم! و البته لطفا خسیس بازی در نیارم کسی رو مهمون کردم نوشیدنیشم بخرم دیگه- مجبور که نیستم همه اسرارمو به مامانم بگم که بیخودی نگرانم!!

اثر فوق سریع تغییر باورها رو دیدم(با کتابی که به کسی هدیه دادم و مشقاشو نوشت و نتیجه گرفت!)

یاد گرفتم به خودم فشار نیارم که بترکم! وقتی نمی تونم مهمون داشته باشم و تو رو درواسی دعوت بگیرم آخرش هیولا میشم گاز می گیرم نیت خیرمم هدر میره

(جوگیر شده بودم چون تو بهترین سال زندگی دارن هاردی نوشته بود سال گذشته چه خدمتی کردین و من میخواستم خدمت کنم!!! خدمت باید در حد توان آدم باشه آدم ذره ذره توانشو زیاد می کنه- نه این که یه خدمتی کنه که جوری حالش بد شه که تا مدت ها هیچ حرکت مفیدی نتونه کنه!!)

یاد گرفتم آدم به وسایل دیگران دست نمی زنه- آدم وقتی می خواد یه خوبی به کسی کنه قبلش یه نظرخواهی کنه ببینه واقعا از دید خود طرف هم این خوبیه؟

یاد گرفتم با مردم خوش برخورد باشم چون ممکنه دوباره همدیگه رو ببینیم! باید ببینم این چه ترسیه که باعث میشه من یه دفه هنگ کنم و بداخلاق بشم و رفتار عجیب از خودم بروز بدم؟!! مثل یک آسپرگری! 

اولین بار رفتم حرم حضرت معصومه ی گلم و از وسواسی در اومدم

کلی کتاب خوندم

یاد گرفتم وقتی یه کتابی خوب نیست تا آخرشم همین طوریه خودمو زور نکنم کتابایی که دوس ندارم تا آخر بخونم! وقت من با ارزش تر از پولیه که به خاطر کتابه دادم! یا این که بخوام تعصب نشون بدم- یا چون مشهوره و همه به به چه چه ش کردن بخونم

در صحبت قرآنو خوندم

رفتم مسافرت! 

الان می فهمم که به خاطر بی خوابی سخت گرفته بودم و گیر میدادم!

فهمیدم آدم باید به ندای قلبش گوش کنه و خام حرف دیگرون نشه هر چقدم تبلیغ کردن- و اجازه نده کسی بهش احساس گناه وارد کنه- من دلم پیتزا میخواس بعد به زور آبگوشت سفارش دادم چون چشمم آب نمی خورد اینا پیتزای لاغر درست کنن بعد در کمال تعجب دیدم چه پیتزای قشنگ و خوشمزه ای تازه رو سرشم بچه کاهو بود آی سوختم!! غذاهه هم بوی گوسفند می داد- چقققققدددددم ملت تعریفشو میکردن! یا اون مرکز خرید مشهورشون. مردم به چه چیزایی میگن خوب! نظر من با مردم خیلی متفاوت بود(اه اه اه ! که هر کاری میخوام کنم این مانعم میشه!) و اگر کسی گفت این جا بهترین غذای دنیا رو می پزه و من دوس ندارم به خودم احترام بذارم و بشنوم و باور نکنم!!

دوستای خارجی پیدا کردم

فهمیدم من خارج دوستم چه کار کنم دیگه :))

فهمیدم آدم یه حرفی نمی زنه که به دردسر بیفته

فهمیدم آدم وقتی نمی تونه از یه چیزی دفاع کنه بهتره دهنشو ببنده

عاشق شدم!

رفتیم دریا... به به 

فهمیدم چقد ایمان به خالق هستی برام مهمه!

فهمیدم البته اولین مرحله اینه که ۱- آدم ببینه طرف چه کار میکنه چه جوری نگاش میکنه ۲- ببینه طرف مجرده؟

مشاوره رفتم و فهمیدم به درد نمی خوره! اگه از همون جلسه اول خوب نیس دیگه نرو!!

خودم به خودم کمک کردم و از بدبختی در اومدم!

اسباب کشی کردم 

حرص زیادی خوردم به خاطر مقایسه ای که بین خودم و یکی دیگه کردم و بد قول دادم و احساس کردم زیر فشارم 

شکست عشقی خوردم

از تو رویا و هوا و فضا در اومدم

شروع کردم به دیگه دوست نداشتن فرانسه:))

زندگی نامه آدری هپبورن و مرلین مونرو رو خوندم و خیلی لذت بردم چقدر یه نفر می تونه دوست داشتنی باشه

و چقدر حتی زیباترین زن می تونه وقتی دلش میخواد کسی رو عاشق خودش کنه ببینه هیچ کاری نمیشه کرد و ول کنه از مهمونی بره! 

مرور دوباره و پاکسازی کردم البته بعدا فهمیدم میشده این کارو نکرد و این همه وقت نذاشت! و فهمیدم گریه زاری فشرده تاثیر خوبی رو آدم نمیذاره

کلی لباس ورزشی خریدم :)

چند جلسه مرتب رفتم فوتسال :)

فصل ۵ که همین جور سال ها پشت دستم بود تموم کردم

دیدم که آدم نمی تونه برا کسی از بیرون تغییر ایجاد کنه- هر چقدم تو خونه رو تمیز کنی وقتی یکی اولویتش نباشه باز همون شکل قبلی میشه (البته نذر کردم دعوا نشم و خدایا مرسی ازت که ازم تشکر هم شد!)

گیتار زدم آهنگ چمن زار رو یاد گرفتم و دو سه تا آهنگ دیگه

چقدر خودمو زجر داده بودم در حالی که اتفاقا بدم نشد و به اون بدی هم که فکر می کردم نبود!

دیدم که آدم اگه اموالش مال خودش نباشه اختیارشم نداره

کوه رفتم زوری! و اصلا خوش نگذشت ولی دوستای خوبی پیدا کردم

پایان نامه نوشتم خیلی زجر کشیدم فهمیدم دوس ندارم دکترا بخونم فهمیدم کارو بیخود سختش کرده بودم 

یاد گرفتم خودمو تو بلاتکلیفی نگه ندارم winners don't wait

یاد گرفتم خودم به داد خودم برسم(تو پایان نامه) و مستقل کارامو پیش ببرم لنگ کسی نمونم

یاد گرفتم(؟) با لباس خرسی نشینم پشت وب کم جلسه با آدم رو در واسی دار و تو اسکایپ با اعتماد به نفس تصویر خودمو نشون بدم نه هول بشم قایم کنم خودمو - به خودم ارزش بذارم:)

درس خوندن و امتحان دادنو یاد گرفتم 

کنترل استرس با پال جونم رو یاد گرفتم و حسابی خوش و خرم شدم

مسلط بودن به ذهن و افکارمو یاد گرفتم 

تعصب نداشتن رو یاد گرفتم

یاد گرفتم تلاش هر چی بیشتر بهتر نیست. به اندازه کافی تلاش کنی بسه- از یه حدی بیشتر که تلاش کنی هم گند می زنی هم مفید نیست و داری خودتو اسکل می کنی و از اولویتای دیگه ت کم میذاری

بالاخره دانشجو بودنو یاد گرفتم 

رفتم که دومیدانی رو شروع کنم به خاطر آلودگی هوا گذاشتم برا بعد! اون موقع ها از آلودگی هوا و این که نمیشه ورزش کرد کلافه بودم حالا ببین چی شد... بیرون معمولی هم نمیشه رفت:)))

بخاری خریدم و این واقعا نقطه عطفی تو زمسونم بود!!

برا اولین بار یه تئاترو دو بار دیدم 

به ایمان حسودی کردم

یه لیوان خوشکل هدیه گرفتم :)

همایش برگزار کردم و دیدم مطالبش پخی هم نبود من اینقدر دلم میخواست بدونم توش چی میگن!

خیلی کامل گرایی کردم و فهمیدم این کامل گرایی سرعتمو خیلی پایین آورده 

یه دوره ای یه فاز معنوی خیلی خوبی برداشتم که به سرعت ناپدید شدش اما واقعا حس خوبی بود! یه سطح متفاوتی از آگاهی رو تجربه کردم

معماری شادمانی عنتر رو تموم کردم!! و اینقدر بد بود این روند خوندنش که دیگه حاضر نیستم به کتابی که اسم آلن دوباتن روش نوشته دست بزنم! زندگی نزیسته هم همین طور+ فهمیدم کلا کتابای سهیل رضایی هم دیگه دوس ندارم بخونم. به نظرم اون چه که برا الانم از یونگی لازم داشتم فعلا یاد گرفتم. دلیلی نداره مغز خودمو بچلونم.

هر چی کتاب با موضوع زنان بود خوندم و خیلی مغزم آسوده شد

تغییری که هیچ وقت دلم نمی گرفت و یکی از موانع مهاجرت بود رو بسیار آسون تر و سریعتر از چیزی که فک میکردم دادم خداروشکر :) و دیدم چقد تغییر کردن آسونه

دیدم چه معامله بدی با وقتم کردم

دیدم چقد اولویت کارا رو برعکس انجام دادم و این طوری تا هزار سال دیگه هم به جایی نمی رسم

یاد گرفتم خسیس بازی در نیارم و هر کتابی خواستم نو نوشو سریع همون لحظه بخرم

همین دو روز پیش یاد گرفتم که به جای این که تمرکزم رو بذارم رو کمتر خرج کردن بذارم رو درآمد بیشتر کسب کردن

دیدم چقدر تو خرید وسواس به خرج دادم و آخر همون چیز بدو گرون تر و دیرتر خریدم!!

یاد گرفتم چشمی و حسی خرید کنم چون متر هم حتی نمی تونه تشخیص درستو بده بعضی لباسا جنس نرمی دارن و بعضی لباسا محکمن!

با امید موفقیت آمین

 

 

 

ایده:

به مردم گیر ندم و دیگه هیچ وقت اصرار نکنم! (مگه این که مجبور شم!) ولی یادم باشه اتفاقا خیلی جاها فقط یه بار گفتن یه چیز و رها کردن هم شیک تره هم آدمو به همون هدفی که میخواد می رسونه

این که جلو استادم استرس می گیرم رو با تصویرسازی ذهنی حلش کنم :)

یک ماه فقط بچسبم به چیزای مهم ببینم زنده می مونم؟ (ایشاالا)

رویاهای دیوانه وار بزرگ برا خودم بذارم چیه این زندگی مرغی؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۵
kherci