خوب و خرسی

Practice makes PERFECT
Good Luck ;-)

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

از اون کتابا که آدم آخرش میخواد بگیره بزنتش چون حس میکنه سرکارش گذاشته. 

با هر صفحه و جمله ش درد می کشی و آخرم تو خماریش می مونی! واقعا که. 

از دست هوگو حرصم درومده. 

 

به جای داستانی درباره‌ی عشق باید می‌نوشت درس‌هایی درباره‌ی عشق. 

درساش جالب و آموزنده بود. این جوری که آدم با استر زجر می‌کشه، پشت دستشو داغ می‌کنه که یک روزم منتظر کسی بمونه. چقدم که قهوه خورد تو کتابه. منم دلم آب شد. قهوه با کراسان. ولی به عنوان جایزه خوندن فصل ۶ یک مربع شکلات در نظر گرفتم برا خودم که چون هنوز شروعشم نکردم حالا حالاها باید با دل آب خودم به سر ببرم.

 

بله استر اگه تو کلاس متیو شرکت می‌کرد می فهمید که این هوگو یه MPI بی شرفه! شایدم بی شرف نباشه شایدم از رو بدجنسی این کارو نکنه فقط چون خودش گرفتاره این طوری رفتار می‌کرد. ولی باعث درد و رنج فراوانی در استر شد که. 

 

چیزایی که یاد گرفتم از این رمان:

۱- استر خودش خودش رو تو این شرایط درد و رنج قرار داد. از اولین لحظه ای که تو حس کنی باید هیزم کشی کنی یا چون من فلان اشتباه جزئی رو کردم رابطه به هم خورد بدون که کلا رابطه از اولش مشکل داشته. استر مثل کبک سرشو کرده بود زیر برف. اولین چیزی که باید همون هفته ی اول چک می‌کرد (آیا طرفم مجرده؟) رو چک نکرد. سوالی نپرسید. حتی وقتی فهمید هوگو یه زن دیگه داره چشماشو رو واقعیت بست و به رابطه ی نکبت بار خودش ادامه داد.

 

۲- رابطه جسمی رو شروع کرد در حالی که نمی دونست این رابطه به کجا میره، تکلیف مالمو و آخرهفته‌های مشکوک رو روشن نکرده بود و این توانایی رو هم نداشت که بعد رابطه لباساشو بپوشه و دیگه هیچ وقت هوگو رو نبینه.

 

۳-  استر چیزای بزرگی که مثل روز روشن بودو نادیده می‌گرفت می رفت می چسبید به جمله‌های کوچیک و جزئی که یه روووووزی هوگو روی هوا رها کرده بود.

 

۴- استر مجذوب هوگو شده بود. باید این تفاوت رو قائل می‌شد که اگه مجذوب یه نفر شد کار تموم نیست. معنیش این نیست که همه چی برا خوش بختی فراهم شده. یه رابطه عاشقانه دو تا عاشق ۱۰۰٪ لازم داره نه یه بهره کش و یه نوکر! استر به وضوح برا هوگو فقط نوکر بود. هوگو هم به استر بی علاقه نبود هرچی باشه چرا باید بدش بیاد یه باهوش که همه جوره قبولش داره دور و برش بپلکه؟ ولی عاشقش هم نبود. اصلا هوگو آدمی نبود که تو زندگی عاشق یه زن خاص بشه. هوگو عاشق کارش بود. هوگو به دنبال رشد و پیشرفت و حقیقت نبود. هوگو دلش میخواست مردم بپرستنش همین جوری که هست و حاضر نبود هیچ زحمتی به خودش بده. زحمت انتخاب بین یکی از زناش یا زحمت وفادار بودن به زن اولش. یا حداقل ریختن آب پاکی رو دست استر که بره دنبال زندگی خودش و زجر نکشه. استر قدر خودشو نمی‌دونست که تو مسیر رشد قدم برمیداره و حتی قدر عشق پر رو هم نمی‌دونست. همین جور فقط چسبیده بود به هوگو که شاید می تونست آموزگار خوبی باشه اما نه عاشق خوبی. پر دوستش داشت همون جوری که لیاقتشو داشت. میتونست رابطه شو با پر تر و تازه کنه ولی از هوگو یاد بگیره. حتی هوگو رو کامل از زندگیش حذف کنه. همه چیزایی که هوگو بلد بود بالاخره یه خر دیگه ای هم پیدا میشد بلد باشه. کلا آسمون باز نشده یه کسی ازش بیفته پایین که آدم بخواد دنبال یکی اینقد مثل سگ بدوه! آدم باس به خودش حرمت بذاره خودشو این جور خوار و خفیف نکنه.  

 

۵- استر خلائی که تو زندگی شخصی خودش و رابطه ش با دوس پسرش بود رو روی عشق هوگو فرافکن می کرد. استر به جای اینکه بررسی کنه چی باعث میشه اینقد جذب هوگو بشه یه کله دنبالش می دوید و هر چی داشت و نداشت به خاطر هوگو نابود می‌کرد. واسه همینم شد که بعد که هوگو غیبش زد استر سرگردون شده بود. چون از اولشم برا خودش هدف و زندگی‌ای نداشت. 

 

۶- استر زیادی فکر می‌کرد. over analayzer بود در حالیکه همه چی خیلی ساده بود. هزاران دلیل میتونه وجود داشته باشه که یکی بگه بعدا زنگ می زنیم. یه جمله مودبانه س که هوگو به همه میگه چون آدمیه که همه رو تحویل می‌گیره. ولی استر هی می‌گفت اگه دوسم نداشت پس چرا اینو گفت چرا اون کارو کرد؟ خب همچی بی هیچی هم نبوده دوستت داشته، ولی فقط اندکی!

 

۷- استر برای خودش ارزش و احترام قائل نبود. استر برا خودش مشخص نکرده بود که لیاقتش اینه که با یکی باشه که ۱۰۰٪ هست و تو یه رابطه ای که طرفش کاملا دوسش داشته باشه و بهش اهمیت بده. هوگو به احساسات استر اهمیت نمی‌داد. به اینکه استر قلبش می‌شکنه و سرخورده میشه. هوگو خیلی سرد برخورد می‌کرد. با استر مثل دستمال کاغذی برخورد می‌کرد. هر از هزارسالی یه شامی با استر می‌خورد. ولی استر هیییی و هیییی و هییییی انتظار می کشید که هوگو یه روزی رفتارشو تغییر میده. در حالیکه هوگو هیچ وقت رفتارشو تغییر نمیده! تویی که مشکل داری تو باید خودتو تغییر بدی.

 

۸- البته نمیشه این نکته رم نادیده گرفت که کرم از خود استر بود و خودش بود که هی می رفت تو خیابون هوگو می پلکید تو کافه ی نزدیک خونه ش می نشست یا تلفنشو جواب می‌داد. آدم نباید با ترس زندگی کنه. اگه هوگو اینقد کم دوستت داره که با یه تلفن جواب ندادن می پره خب بذار بپره! اونم کسی که این همه خون تو جیگرش کرده و باید هزار سال منت بکشه تا یه ذره جبران این همه رنجی که به استر داده بشه. اون وقت تا یه تلفن می‌زنه استر با کله میدوه!! 

 

۹- استر فرض می‌کرد هوگو هم همین حسی رو بهش داره که استر داره. نباید فرض می‌کرد. باید سوال می‌کرد یا حداقل به چشم و شهود خودش اطمینان می‌کرد. چیزایی که می‌دید به اندازه کافی واضح بود برا اینکه بتونه واقعیتو بفهمه. استر حتی بعد دیدن یادداشت اوا تو خونه هوگو هنوزم خودشو به خریت می زد چون تحمل واقعیتو نداشت. اما این رویکرد به جایی نمی‌رسه. واقعیت وجود داره چه تو خوشت بیاد چه خوشت نیاد. هر چی زودتر قبولش کنی و باهاش کنار بیای زودتر به قسمتای شیرین زندگیت می رسی و تا وقتی قبولش نکنی انگار تو یه خلسه ای خودتو نگه داشتی همیشه تو ترسی که بالاخره یه روزی می رسه که هیچ راه فراری از واقعیت ندارم و اون روز چه خاکی تو سرم کنم؟ اون خاکه رو همین امروز ور دار تو سرت بریز این همه استرسم نکش!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۱
kherci