خواب می دیدم لپتاپم یه ویروسی گرفته که مکو نابود کرده ویندوز نصب کرده و حالا داره با ویندوز کار میکنه! حس میکردم بهم خیانت شده چون همیشه فک میکردم مک ویروس نمی گیره!
خواب می دیدم لپتاپم یه ویروسی گرفته که مکو نابود کرده ویندوز نصب کرده و حالا داره با ویندوز کار میکنه! حس میکردم بهم خیانت شده چون همیشه فک میکردم مک ویروس نمی گیره!
برا خودم پلنر رنگی رنگی درست کردم! چون هیچ کدوم از پلنرای انتشارات "رنگی رنگی" همه اون چیزایی که من میخواستمو نداشت! دفترمو خیلی دوس دارم روش یه عکس نارنجی از پاریسه پاییزی و نارنجی رنگ :)
یه اصل: چرت ترین برنامه ریزی از یه روز بی فکر و برنامه ریزی بهتر میشه بنابر این ایده آل گرایی= خر و بهتره اولین برنامه ای که به ذهنم می رسه رو بنویسم و بهش عمل کنم! وقت برا بهتر کردن همیشه هست ولی از همین الان شروع می کنم.
وقتی داشتم مداد رنگیامو می چیدم تو کارتنش دیدم دارم مداد مشکی رو میذارم تو طبقه رویی! انگار که خطای بزرگی شده باشه فورا گذاشتمش تو طبقه پایینی! چون ایده م این بود که مشکی رنگ غمگینیه و رنگای شاد باید همیشه جلو چشمم باشن.
بعد ته دلم حس کردم احساسات مداد مشکی جریحه دار شد! برا اولین بار میخواست تو طبقه رویی باشه. بعد اومدم مثل آدمیزاد باشم و اینقد به چیزای عجیب و غریب فک نکنم! خیلی جدی به خودم گفتم مداد مشکی هیچ احساسی نداره. فکر خودتو درگیر نکن.
و نتیجه؟
به نتیجه رسیدم من بین مداد رنگیام تبعیض قائل میشم. همیشه همه مدادایی که رنگای تیره و سبز و آبی دارنو میذارم طبقه زیری اونا هم آدمن شاید اونا هم دلشون بخواد جلو چشم باشن! اصلا مشکی دیگه برام مفهوم غمو نداره. اونم یه رنگه به همون اندازه که قرمز رنگه مشکی هم رنگه. یه رنگ شیک و باکلاس. مثل دکمه های سیاه پیانو.
و تصمیم گرفتم دیگه ناعادلانه رفتار نکنم و همه ی رنگا رو بعضی وقتا بچینم تو طبقه رویی.
کاری که کردم؟
مدادا رو قر و قاطی چیدم تو جعبه ش.
همیشه موقه جم کردن مداد رنگیا کلی به اعصاب خودم فشار میارم چون هی میخوام انتخاب کنم کدومو کجا بذارم و برا بعضیاشون جای مناسبی پیدا نمیکنم چون بین هیچ دو تا رنگی نیستن با اینکه شبیه رنگای یه طیفن! و احساس بدی پیدا میکنم که چرا من این همه وقت تلف میکنم برا چیدن مدادا تو جعبه وقتی که سری بعدی دوباره میخوام پخش و پلاشون کنم؟
شایدم بهتره از این به بعد اینقد خودمو اذیت نکنم و هر کاری دلم خواست بکنم.
شلخته چیدن مدادا آزاده. مرتب کردن رنگا هم آزاده. هیچ روشی غلط نیست. هر جوری مدادا رو بچینم خوبه. اگه دلم میخواست به ترتیب رنگ بچینم و از این کار لذت می بردم همین کارو میکنم. اگه میخواستم برم دنبال کارم و دلم میخواست سریع جمعشون کنم و دقت نکنم که کدومو کجا گذاشتمم همین کارو میکنم!
آیا این همه فکر کردن به مداد رنگی ها کار خوبی است؟ آیا نباید وقتمو صرف چیزای مهم تر مثلا انسان ها کنم؟
خوب ینی چی؟! چون دلم میخواد این کارو کنم پس میکنم!! لازم نکرده نگران ۲۰ دقیقه وقت صرف فکر به مداد رنگیا باشم. بهتره نگران اون وقتایی باشم که صرف استرس کشیدن و هیچ کاری نکردن میشه.
حالا ینی واقعا مداد رنگیای طبقه پایین دل شکسته میشن؟ یا براشون فرقی هم نمیکنه؟ شاید اصلا همه مدادا اونقدام دوس نداشته باشن تو توجه باشن نه؟! مثل همه آدما که دوس ندارن بازیگر شن!(با اینکه اصلا نمی فهمم چه جوری میشه یه آدمی دوس نداشته باشه بازیگر باشه؟!)
کتابی بود که وقتی تموم شد گفتم آخیش! کتابی به اون چاقی! نمیدونم به خاطر زمان بندی نامناسب و هول هولکی بودنم بود یا واقعا از اون کتابایی بود که مجبوری خوندم(باشد که از دست این جور عذاب دادن خودم (و البته سایر جورها!) نجات پیدا کنم ان شالله!)
با اینکه گفتم آخیش ولی یه حسی هم داشتم که بقیه ش چی میشه؟ بعدش چی میشه؟ تموم شد؟ همین؟؟؟(جمله ای که پردیس میگفت اگه بیننده وقتی فیلم تموم میشه بگه ینی شما فیلمتون نیمه کاره س!)
بعد یه چیزی. به مارشال دروغ گفت که دعوت نان رو رد کرده؟ چون تا جایی که من یادمه نان دعوتش نکرد داشتن حرف میزدن که ارنست رفت سخنرانی وقتی هم برگشت نان رفته بود.
نصفه اولش به نظرم روده دراز بود و حوصله سر برنده بود و هی پیش خودم فک میکردم نویسنده چرا ملاحظه وقت مخاطبو نکرده و ایـــــــــــن همه توضیحات غیر ضروری داده که میتونسته حذف کنه (که فک نکنم خیلی زیاد هم بوده ولی با نور ضعیف اتاق من هر یه صفحه ش اندازه صد سال بود!) ولی نصفه دومش جذاب بود و کلی جمله ازش برداشتم.
وقتی نیچه گریستو از این بیشتر دوس داشتم به نظرم انگار کاراکترای اونو برداشته چن قسمت کرده و دوباره آوردتشون اینجا! مثلا ارنست همون برویره و مارشال همون نیچه س! و این اتفاقی که جای بیمار و درمانگر عوض شده و پای یه حقه بازی در میونه. در کل جالب بود. یاد معصومیت و سادگی خودم وقتی فک می کردم روان شناس موجودی مفید ( و حتی ضروری!!) برا زندگیه و می تونه مسئله ای رو حل کنه افتادم!
خودم از قبل میدونستم روان شناس یه آدمیه که اونم آدمه و الزاما خیلی هم بیشتر از تو نمی دونه فقط شاید چن کتاب درسای چرت و پرت بیخود غلط غولوط خونده باشه یا تونسته باشه به بعضیا کمک کنه. ولی اینکه فک کنی اون میدونه به هر دسته از آدما چه جوری باید کمک کرد دیگه خیال باطله. روان شناس تو رو عجولانه تو یه دسته می چپونه و تازه اگه تو دسته درستی چپونده باشه و اگه اگه اگه بدونه آدمای اون دسته رو چه جوری باید درستشون کرد، یه تکنیک سطحی و پیش پا افتاده روت می زنه حالا آیا کار کنه آیا نکنه!
برا تغییرات بلند مدت و عمیق به چیزی بیش از روان شناس نیازه. شاید زمان. و تغییر بنیادی تو استفاده از زمان.
از 5 سپتامبر تا 1 اکتبر فصل ۵ رو که شامل ۱۴ تا سواله حل کردم. عمیقا خدا رو شاکرم و خشنودم! و احساس رهایی و اعتماد به نفس میکنم. با اندکی احساس افسوس از اینکه ای کاش این کارو سال ها پیش وقتی ۱۶ ۱۷ ساله بودم انجام داده بودم ... چون خیلی شادی خوبیه و حیف این سالها که بدون این شادیه زندگی کرده بودم!
در ۲۶ روز ۱۴ سوال ینی به طور متوسط دو روزی یکی!
خدایا خیلی خیلی خیلی ازت متشکرم!
و نیز اینکه هنوز ۱۵ تای دیگه مونده که من قصد ندارم دیگه بیشتر از این در برابر روال عادی زندگی مقاومت کنم و برا خودم فشار و استرس درست کنم.
اما به عنوان جایزه هر سری بر می گردم و یه سوالو حل میکنم ایشالا!
اراده م قویه. مطمئنم اگه روی سوالو می خوندم آشفته می شدم و تا حلش نمی کردم درگیرش می موندم! اما کاملا خودآگاه صفحه رو بستم اومدم بیرون و خودمو از این حالت اعتیاد گونه در آوردم :)
به سلامتی پاییز . دلم میخواد این پاییز بهترین پاییز عمرم تا حالا بشه ایشالا و اینکه توش کلللللی خاطره باحال بسازم جوری که با خنک شدن هوا یاد خاطره های خوب و بامزه م و یاد پر ثمر بودن پاییز بیفتم :)
پروردگارا
همه فصل های سال را برای ما شاد و پر ثمر قرار ده
آمین :)