کتابی بود که وقتی تموم شد گفتم آخیش! کتابی به اون چاقی! نمیدونم به خاطر زمان بندی نامناسب و هول هولکی بودنم بود یا واقعا از اون کتابایی بود که مجبوری خوندم(باشد که از دست این جور عذاب دادن خودم (و البته سایر جورها!) نجات پیدا کنم ان شالله!)
با اینکه گفتم آخیش ولی یه حسی هم داشتم که بقیه ش چی میشه؟ بعدش چی میشه؟ تموم شد؟ همین؟؟؟(جمله ای که پردیس میگفت اگه بیننده وقتی فیلم تموم میشه بگه ینی شما فیلمتون نیمه کاره س!)
بعد یه چیزی. به مارشال دروغ گفت که دعوت نان رو رد کرده؟ چون تا جایی که من یادمه نان دعوتش نکرد داشتن حرف میزدن که ارنست رفت سخنرانی وقتی هم برگشت نان رفته بود.
نصفه اولش به نظرم روده دراز بود و حوصله سر برنده بود و هی پیش خودم فک میکردم نویسنده چرا ملاحظه وقت مخاطبو نکرده و ایـــــــــــن همه توضیحات غیر ضروری داده که میتونسته حذف کنه (که فک نکنم خیلی زیاد هم بوده ولی با نور ضعیف اتاق من هر یه صفحه ش اندازه صد سال بود!) ولی نصفه دومش جذاب بود و کلی جمله ازش برداشتم.
وقتی نیچه گریستو از این بیشتر دوس داشتم به نظرم انگار کاراکترای اونو برداشته چن قسمت کرده و دوباره آوردتشون اینجا! مثلا ارنست همون برویره و مارشال همون نیچه س! و این اتفاقی که جای بیمار و درمانگر عوض شده و پای یه حقه بازی در میونه. در کل جالب بود. یاد معصومیت و سادگی خودم وقتی فک می کردم روان شناس موجودی مفید ( و حتی ضروری!!) برا زندگیه و می تونه مسئله ای رو حل کنه افتادم!
خودم از قبل میدونستم روان شناس یه آدمیه که اونم آدمه و الزاما خیلی هم بیشتر از تو نمی دونه فقط شاید چن کتاب درسای چرت و پرت بیخود غلط غولوط خونده باشه یا تونسته باشه به بعضیا کمک کنه. ولی اینکه فک کنی اون میدونه به هر دسته از آدما چه جوری باید کمک کرد دیگه خیال باطله. روان شناس تو رو عجولانه تو یه دسته می چپونه و تازه اگه تو دسته درستی چپونده باشه و اگه اگه اگه بدونه آدمای اون دسته رو چه جوری باید درستشون کرد، یه تکنیک سطحی و پیش پا افتاده روت می زنه حالا آیا کار کنه آیا نکنه!
برا تغییرات بلند مدت و عمیق به چیزی بیش از روان شناس نیازه. شاید زمان. و تغییر بنیادی تو استفاده از زمان.