این که یه نقشه ای بریزم برای آینده خودم. جدا از مسیر شغلی که پیش می گیرم و میرم جلو (انشالله اگر باز آسمون نتمبه تو سسسسسرم)، خیلی به فکر محل سکونت هستم
و البته روابط که حسابی توش ضعیفم. یعنی الان که کتابا رو میخونم می فهمم چقد ضعیف بوده ام! چقدر مردم دیگه دنیا دارن احساسات عالی ای رو تجربه میکنن چه روزهایی چه تجربیاتی و اون وقت من همه این مدت از همه ایناها بی بهره بودم :|
امروز صبح برای من خیلی پرواضح بوده که به بابام گفتم زود تند سریع باید پاشه بیاد ولی اون گویا اصلا فکر میکرده خیلی وقت داره و منتظر زنگ من بوده.
یه کتاب خیلی ترسناک دارم میخونم درباره مرزها در روانکاوی. ینی ممکنه روانکاوت هیچ مشکلی نداشته بوده هیچ وقت ولی تو تنها کسی باشی که روی تو لغزش اتفاق می افته. و احتمالا بعد از تو هم هیچ وقت دیگه دوباره این اتفاق نمی افته. این خیلی وحشتناک و ترسناکه. هیچ چیز دونستنی و فیلتر کردنی ای در این باره وجود نداره. ای کاش فقط یه منشور حقوق مراجع یا راهنمایی چیزی دست آدم میدادن که آدم با چشمای باز و آگاهانه وارد این درمان ها بشه و بتونه بفهمه کجا باید بکشه عقب و بیاد بیرون و شکایت کنه؟ ینی خیلی معلوم باشه کی چی ظلمه چی نیست که ضربه نبینه. (آرزو و خیال خام)
خب. الان دیگه تموم شد. اون کابوس های هولناک به پایان رسید و تو آزادی. برو به هر طرفی که دلت میخاد و هرکاری دوست داری با زندگیت بکن. مهر بورز و خوشبخت باش آرامش به همراهت.
احساس میکنم از اون محاصره فیلم doomsday بعد از یک دوره سخت و طولانی محرومیت و شکنجه و کتک اومدم بیرون و صورتم لاغر و تکیده و قرمزه و هیچی نمی فهمم از شدت درد بی حس بی حسم.
گیج و منگم و نمی دونم باید چه کار بکنم.
یه کار بد دیگه ای هم که من انجام میدم اینه که دوره ی کمون کتاب ها رو طی نمیکنم. ینی الان دارم یه کتابی رو میخونم هنوز از گلوم نرفته پایین ممکنه یه جمله یا یه کلمه شو بردارم به کسی بگم که اون خیلی خیلی بهش بر بخوره یا مناسب اون فضا نباشه و برداشتش با برداشت همیشگی فرق کنه. ولی من چون تو عمق اون کتابم به خودم اجازه دادم اون حرفو بزنم. یا ناخودآگاه این اتفاق میفته. امروز به بابام گفتم تو خودتو به من تحمیل میکنی که میخای برسونیم اونم حسابی دلشکسته شده و هنگ کرده بنده خدا. از جهاتی هم حق داشته. خیلی جمله سنگینیه برای یک رفتار روزمره که منو دلخور کرده و آزرده کرده. حالا چون من تو فضای این کتابم و جمله چندبار به گوشم خورده و برام عادی شده دلیل نمیشه که برا بابامم همونقدر آشنا و عادی باشه و لحظه ای بتونه کل منظور منو درک کنه و احساساتش حرفمو بلاک نکنه!
دوس دارم این جلسه اینو تحلیل کنیم اگه که اصلا دکترم اهل تحلیل باشه. مشقشم انجام ندادم کمی عذاب وجدان دارم. احساس میکنم مثل یه سگ هار وحشی فقط دارم پارس میکنم ولی اون استخونایی که جلوم ریختن برنمیدارم بخورم تا یه کمی آروم بشم. فقط دارم از گرسنگی می میرم.
آها سوال مهم ذهنم اینه که آیا این چیزا درباره مشاور و روان شناس هم صدق می کنه یا فقط مختص به روان کاوه؟ من استاندارد هاشو می پسندم و از دست دکتر خودم حسابی آزرده م که این مرزها رو رد میکنه. خیلی اشتباهات داشته. به من میگه کمی مسامحه کن. که خب البته این کارو انجام دادم.
یک بار داشت از بیخوابی می مرد، یک بار دیکته کلمه pure رو غلط نوشت و یک بار دیگه م یادم نیست چی ولی مطمئنم یک چیز دیگه هم بود که دکترم غیر پرفکت رفتار کرده و من بخشیدمش :))) خیلی موارد مهمی هستن اینا :))
ولی من هنوز تو شک هستم که آیا جهان بینی و نگاه دکتره چطوریه؟ هر کسی که بخواد پدر و مادرمو احضار کنه بهش هیچ امیدی نیست که اصلا میفهمه قضیه از چه قراره و از کجا و کدوم زاویه باید به داستان نگاه کنه یا نه؟
و من هنوز درباره دکتر خودم نفهمیدم از این دست دکترا هست یا نه. ینی یه جور دوگانه ای خودشو نشون میده که گاهی اینه گاهی اونه. بنده خدا خیلی تلاش میکنه از حملات من جان سالم به در ببره و درمان قطع نشه. (باز همینم عیب و ایرادش میدونم که البته احتمالا دیگه مشکل از منه! چون که عادت به این همه مورد توجه و حمایت بودن ندارم و هی احساس زیادی مورد محبت قرار گرفتن و زیادی حمایت شدن و حتی اذیت شدن و مصنوعی بودن رفتارهاش میکنم! یعنی یه جوری خیلی caring هه که به نظر من غیرعادیه و انگار داره ملاحظه میکنه و من دلم نمیخاد. دوس دارم بدونم آیا با همه مراجعینش این طور رفتار میکنه؟ انگار که داره با یه بچه حرف میزنه احساس کودک بودن میکنم. و خب اصلا خوشم نمیاد. چرا باید توجه منو به این جلب کنه که عه دیدی چی شد سطله کیسه نداشت آب ریخت توش. بی مزه. انگار به بچه ۸ ساله توضیح میداد. ایا این دفاع دکتر بود؟ آیا من دارم دکترمو تحلیل میکنم؟)
ولی من یک پیشرفت مهم کردم. عکس خودمو گذاشتم والپیپر گوشیم. و این پس از سال ها برای من خیلی معنی داره همین الانم اشک تو چشمام جمع شد و به اندازه بال پشه هم شد.
درسته که عکسم با عینکه. ولی همین که تونستم از پشت شیشه عینک با نگاه مستقیم خودم روبرو بشم خیلی جالبه. اصلا انگار مدتها خودمو فراموش کرده بودم و حتی نمی دونستم چه شکلی هستم. ساعتها هی گوشیمو باز و بسته میکنم تا این عکسه رو نگاه کنم. حالا خودمو جایگزین جکی کرده ام.
و از این کار احساس رضایت و شادمانی دارم. این یه پیشرفت خیلی مهمه. این یه دستاورده. من باید اینو پاس بدارم جشن بگیرم. باید با دکترم در میون بذارم اما متاسفانه حیف که وقت جلساتمون خیلی تنگه و سریع به آخرش می رسیم.
حتی یک چیزی که در دکتر وجود داره اینه که احساس میکنم یه دکتر fragile هست! یعنی بر خلاف مراجع شکننده، دکتره خیلی شکننده س و احساساتش به سرعت به جوش و خروش میافته و من از یه مرد انتظار ندارم اینقدر احساساتی باشه. نمیدونم ضعف و ایراد شخصیت مردانه هست یا شدت انسانیت که اینقدر سریع متاثر میشه. مرد باس پولاد و محکم باشه که بشه بهش تکیه کرد نه اینکه پای فیلم دختر شمالیه زودتر از من اشک بریزه.
برای اولین بار در عمرم احساس امنیت کردم که حاضرم ینی تقریبا آماده ام که همه چیو بهش بگم .همه چی همه چیو همه چیزایی که همیشه می ترسیدم به هیچ کسی بگم و احتمالا همه چیزای دیگه ای که خیلی وقته فراموش کردم و وقتی که احساس امنیت و امادگی کنم اون موقع به یادم بیاد. دیگه هیچ شک و ابایی ندارم از اینکه قضاوتم کنه یا دوستم نداشته باشه.
فقط باید اول سنگامونو وا بکنم. این گله گذاری ها رو باهاش مطرح کنم وگرنه روانی میشم! این طوری که نمی تونیم پیش بریم تو کتاب تو دفتر تو دفترچه تو گوشی و حالا تو بلاگ، هر جا که میرسم اینا رو مینویسم و انگار هی نشخوار میکنم چون که خیلی اذیتم میکنن. دوباره شیطان به درون من خزیده.
و بدیش به اینه که تو این دوگانگی ها نمی فهمم کدوم اصلیه کدوم شیطانه هی به خودم بدبین میشم به دنیا شکاک و بدبین میشم. و دوباره بر میگردم سر جای اول.
گاهی میگم عهه چرا بدبین بودم اینجا که مشکلی نداشتیم. گاهی میگم عههه چرا اعتماد کردم اونجا که اثبات کافی اتفاق نیفتاده. احتمال زیاد میدم حق با خوش بینه هست و بدبینه یه تیرهایی از سمت لولوخرخره س فقط. حالا ولی حتما زنگو به نظام روان بزن ببین چرا اسمش بالا نمیاد فقط تاریخی چیزی گذشته یا بر اثر تجاوزهای مکرر به مراجعینش و نقض قانون و پیمان دکترانه ش صلاحیتشو ازش گرفتن؟؟؟ این مسئولیت منه در برابر خودم که مستقل از احساساتم این موضوع رو همزمان که اعتماد دارم یا هرچی، پیگیری کنم. و این اصلا چیز خوبی نیست که شما با کسی که صادرکننده این مجوزها هست نسبت نزدیکی داشته باشی. نسبت دور و ناشناس بودن اینجا مزیته. که ینی ببین من اینقدر صلاحیت دارم که هیچ کس منو نمیشناسه ولی اون معیارها و صلاحیت ها رو میت کردم. ( جون عمه شون که اینقدر کاراشون درسته! فقط پول می گیرن مجوز صادر میکنن. ولی حالا ...)
آیا اون احساس مثبت شاگرد واقعیت رو میگه یا مثل همه وقتایی که ما خل میشیم تو کف استادمون قرار میگیریم خیلی مجذوب استادش شده و داره اجازه میده که استثمارش کنه که احساس نزدیک شدن و قدرت پیدا کنه؟ خیلی هم خوب و فعال مثل بنز کار میکرد. الان میفهمم من برخلاف اینکه به نظر میاد که خیلی اهل قضاوت کردن نیستم خیلی هم هستم اتفاقا. منتها خوراک و ورودی زیادی بهش نمیدم چون که خیلی تنهام! چون اصلا اینقد از قضاوت کردن و تاب نیاوردن میترسم که نمیرم به هیچ کسی دوست بشم که بعد به این مرحله برسه که بخام تصمیمات خودمو ارزش گذاری کنم و مجبور بشم انتخاب کنم که چی درسته چی غلطه و من کدوم واقعیتو قبول میکنم؟ خدایا از این چیزای خیلی فلسفی و خل خلی منو دور بدار لطفا. وقتی به این ورطه نزدیک میشم اعصابم خورد میشه.
آیا دکترم به تحلیل اعتقادی نداره؟
نباس واسه ژاپن رفتن اینقد desparate می بودم. همه اتفاقات مصاحبه دکترام صاف اومد تو صورتم دوباره...
خیلی از این سوالایی که می پرسی جوابشو هیچ کسی نمی تونه بدونه. فقط خود خداست که میتونه کاملا صاف و شفاف با قطعیت تمام این انگیزه ها و دلایل رو از هم جدا کنه. و مرده هایی که میرن تو زندگی پس از زندگی!!! من فکر کنم اینقد که دارم خل میشم اون دنیا هم با دیده تردید به همه چی نگاه کنم. چرا تست تله اطاعت برای من امتیاز بالایی رو نشون نمیداد در حالیکه اینقد میره رو مخم؟؟؟
آیا تحلیل هم حدی داره؟
آیا دکترم حتما خودش تحلیل شده؟ پس چرا اینقدر از من میترسه؟ من احساس میکنم راحت میتونم معذبش کنم و اعتماد به نفسشو بگیرم واحساساتشو تحت تاثیر قرار بدم.
که خب البته حقمه. ینی بهم احساس قدرت میده که تمام حقوق خودمو exercise کنم و کمی هم خطرناک باشم. نمیدونم چرا از این کار لذت میبرم؟ چرا با دکترم جنگ قدرت راه میندازم که بهش بگم ببین دیدی نمی تونی منو درمان کنی حریف من نمیشی و من خیلی از تو قوی ترم. که چی بشه؟ خب اگر نمیخای بیای از درمان برو بیرون. آخرش که چی؟ چی گیرت میاد جز اینکه دوباره آواره ی این دکتر اون دکتر میشی و یه مقدار عمر دیگتم هدر میدی و بعد چن سال هی فحش میدی که آی خدا ازش نگذره اون جا منو اشتباه راهنمایی کرد اونجا که من اون لطمه رو دیدم تقصیر این دکتر بود که میتونس از آسیب و صدمه دیدنم جلوگیری کنه. که چی حالا؟ فرض کن تمام دکترای دنیا رو امتحان کردی تو لیستت نوشتی ضربدر زدی روشون که عیب و ایرادی داشتن و موفق یا مناسب نبودن برای درمان تو.
بعد چی گیرت میاد؟ آیا احساس رضایت میکنی؟
آیا اضطرابت حل میشه؟
آیا میتونی احساس صمیمیت کنی؟
آیا میتونی به کسی اعتماد کنی؟
آیا از زندگی لذت می بری یا هر روز خودتو عذاب میدی و به کابوس هولناکی تبدیلش میکنی؟
آیا از احساس تنهایی و بی پناهی و درد کشیدن و خل شدن و رنج و زجر کشیدن از ابهامات و دوگانگی هات سودی می بری؟ چه سودی دقیقا داری می بری پست فطرت عنتر که من رو اینقدر اذیت میکنی با این کارهات؟
خیلی خب اگه لازمه آروم آروم پیش بری آروم آروم برو جلو. اگه لازمه اول کسب اعتماد کنی اول چیزایی که لازم داری تا بتونی اعتماد کنی رو بررسی کن. اگه لازمه اول سوالاتی بپرسی که دکترت به تحلیل اعتقاد داره یا روح یا چیزای دیگه اولش بپرس. بدون ترس و احساس فلک زدگی بپرس. نه اینکه خیال خودتو با خواب خرگوشی راحت کنی و مثل کبک سرتو بکنی زیر برف و هرلحظه انتظار داشته باشی ماشین بیاد از روت رد شه و این آرامش استعاری؟ رو ازت بگیرن و گردنت خورد بشه و بشکنه.
این چه بازیه که راه میندازی؟ هر کاری میکنی فقط دیگه بازی راه ننداز. بازی در نیار که حوصلم رو سر بردی. اه
اگر قراره دکتر تو یه مسیری نره با نپرسیدن تو یک شبه یه عالمه اعتقاد و مهارت پیدا نمیکنه که بتونه بهت کمک کنه. چه کاریه آخه تو میکنی؟
من ترس از دست دادن دارم. این دکتره خیلی خوبه دیگه نمیخام این یکیو هم از دست بدم.
این جمله ش که گفت دارم فکر میکنم اصلا چرا به جلساتم با شما ادامه میدم؟ منو خیلی ترسوند.
فکر کردم داره ولم میکنه. فکر کردم میخاد بهم بگه جلساتم بیهوده بوده (و تعدادشم ضمنا کم کرد و من اینم به راحتی مسامحه کردم!!)
بعدشم که گفت من جلساتو باهات قطع نمیکنم اینم باز منو ترسوند. از کجا میدونی که همیشه میتونی این کارو کنی؟ اگه عاشقم شدی چی؟ همیشه ممکنه یه چیزی پیش بیاد که تو دیگه لازم بدونی که درمان باید اینجا متوقف بشه و از دست تو کاری بر نمیاد. آخه یه سر رابطه که طرف تو نیست و دست تو نیست من هستم که انسانی کله شق با اراده ی آزادم که ممکنه از درون نیت کرده باشم خوب نشم و همه رو به خاک سیاه بنشونم اون وقت تو چرا باید بیای به من کمک کنی که تو خون خودم بغلتم؟ خب اگر خیلی تو کارت مهارت داشته باشی شایدم بتونی مدتها و سال ها تو این مسیر ادامه بدی تا همه گره ها و گیر و گورا رو بریزی بیرون و من دیگه اینقد واق واق نکنم. اگه این طوری باشه که خیلی عالیه. ولی با اون همه ایرادات ریز و درشتی که من دیدم بعید میدونم.
باید کتاب مرز رو تموم کنم تا بتونم بهتر قضاوت کنم که ایا دکترم یه حرفه ایه که حسابی همه آموزشا رو دیده یا اینکه واقعا حق با منه و دکترم خیلی کم به خودش زحمت میده و به راحتی به درمان و مشاوره میپردازه. برای مشاوره سختی ای نداره و حرفی نیست. اما درمان. درمان واقعی واقعی مگه میشه توش اینقد بی احتیاطی کرد و به خودت راحت گرفت و بدون هوش و حواس توش حاضر شد و یه گاهی چیزایی هم فراموش کرد؟ وسطشم استراحت نکرد و هربار هم هی گفت که در حضور مراجع داری استراحت هم میکنی ؟؟ مشوش
آیا دکترم مثل استاد پایان نامه مه که نظم نداره و خودش از آشفتگی های زندگی خودش رنج می بره؟ آیا من آشفتگی مشاهده کردم؟ بله بسیار زیاد. آیا این چیز نابخشودنیه که خیلی تاثیر میذاره؟
بله بسیار زیاد
چطور اگر کسی نتونسته باشه به نظم درونی برسه بتونه به من کمک کنه من بهش برسم؟
شاید همه آدما اندازه تو نخوان به اون نظم و آرامش و انسجام GTD طور کوفتی درونی برسن شاید برای اونا مسائل دیگه ای مهمتر باشه. تو از کجا میدونی که اون استاد امریکایی که استکش خالی بوده و ظرف سه ساعت ایمیلا رو جواب میداده تو زندگی واقعیش چه جور آدمی باشه و چه مسئولیت هایی داشته باشه؟ آیا از اونا سرافراز درومده که تو میخوای مثل اون باشی؟
آیا همسایت الگوی مناسبیه برای تو؟ آیا همه آدمای روان آسوده و منظم سینگلن؟ آیا آشفتگی و تشویش خاطر جزوی جدایی ناپذیر از ازدواجه؟
اصلا به ادمایی که هی خیلی زیاد کار میکنن و ساعت های طولانی خودشون رو تحت فشار قرار میدن خیلی بدبینم. به کسایی که مثل دیوانه ها به این سو و آن سو میپرن.
به قول کتاب دولت و فرزانگی و صبحانه با نوابغ فروش و خیلیای دیگه اصلا زیرکانه نیس که آدم وقت استراحت به خودش نده. چطور میتونه همچین چیزی اتفاق بیفته؟
یه سوال هست که شاید بتونه منو کمی نجات بده. چه مدت هست که این طوری داری زندگی میکنید؟ اگر اونجا بخواد دور خودش مرز بکشه و منو بکوبونه تو دیوار که واویلا. اگر بخواد راستشو بگه و آشفته باشه همیشه که بازم واویلا. فقط اگر مدت کوتاهیه که این طوری شده و خودشم در رنج و عذاب بوده شاید بشه بخشید. اگر کسی اون همه حساس و fragile باشه چطور میشه که این آشفتگی اذیتش نکنه پس؟؟؟؟ یا متوجهش نشه؟؟؟
پ.ن: به عنوان یک پرفکشنیست رقابت جو از اینکه تو کلاسم برای امتحان غایب نداشته باشم احساس موفقیت و خوشحالی میکنم انگار که من کاری کردم یا چیزی برنده شدم :دی