سال ۴۰۳ برای من سالی پر از خالی و چرت و پرت بود.
اول سالم رو با نوروزی خاطره انگیز تو مشهد شروع کردم
کتابای زندگی امام راحل رو خوندم
برای آزمون خوندم-آزمونی که سرش نصف بسته شکلات خوردم و هنوز عواقبش گریبانگیرمه
خودمو اسکل مخابرات کردم به خاطرش از مسافرت پاشدم اومدم فککک کننننن! به خاطر چیزی که نمیخام و دوس ندارم . متاسفانه فقط به خاطر ترس از دست دادن. نهایت آدمایی که تو ایران میخواستم ببینم بود و واقعا خوش نگذشت خیلی حس بدی بود.
کللللی دوندگی کردم برای کارای اداری انتقالی چرت و پرت - چقد سر تصمیم گیری این مدیر یا اون مدیر خودمو اذیت کردم پشیمون شدم و الان می بینم اصلا تصمیم مهمی نبوده فقط باید سرعت بدی تو زندگی چون اینه که می بره.
از مهر پرت شدم تو کار جدیدم که اونم خیلی خیلی بد بود ولی اینقد کار سرم ریخته بود که حتی وقت نداشتم احساس غم و غصه کنم
کتابچه درست کردم
یحیی سنوار شهید شد و فیلم آخرین ثانیه های زندگیش منو خیلی تحت تاثیر قرار داد. جوری رفتار میکنه انگار قراره نجات پیدا کنه و اصلا باور نداره که اینا ثانیه های آخر زندگیش بوده باشن. تازگیا فهمیدم که نویسنده هم بوده و یک کتاب داشته. خلاصه که عاشقش شدم و شخصیت اثرگذاری تو زندگیم هست.
با لایبرری سلنیوم کار کردم و یه نیمچه رباتی نوشتم فقط قوطی نداره دورش.
عمیقا احساس انزجار کردم که این کاری باشه که بخوام تا آخر عمرم ادامه ش بدم.
چقدر دنبال تسویه حسابم دویدم و فکر کنم باز امسالم این داستانو دارم انشالله!!
آخر سال به طور intensive شروع به مطالعه درباره آثار روان بر بدن کردم. یه کتاب گابور مته خریدم که خیلی پشیمونم که پول دادم و نمیدونم چرا دارم با خودم این کارو میکنم؟ پس من کی می خوام به علایق خودم پایبند باشم و دنبال راه و رسم دیگران راه نیفتم؟ فهمیدم که سلیقه کتابی این دوس آلمانی مو اصلا دوس ندارم.
و دوباره احساس شاهزاده سرگردان که منو فراگرفته. همون جایی که قبلا بودم هستم دقیقا با همون سوالای پاسخ داده نشده و اطمینان بیشتر نسبت به اینکه چه چیزهایی را نمیخواهم.
ای کاش هفته های کاری اینقدر ۴۵ ساعت طولانی نبود ای کاش بتونم حرفه مناسبمو بالاخره بیافرینم. امیدوارم انشالله. آمین.
هوش مصنوعی رو به زور کتک و اجبار یادگرفتم که البته الان خوشحالم. قبلا هم کار میکردم ولی الان یه جورایی انگار با تسلط و اعتماد به نفس ازش استفاده میکنم و باهاش دوست شدم.
همین چند هفته پیش عمیقا به خوندن دکترا علاقه مند شده بودم و حالا باز می بینم اصلا خوشم نمیاد و دنیای کار و پول رو دست دارم. حتی به سرم زده بود یه ارشد روان شناسی رودهن بخونم که در این لحظه باز می بینم حس اونم نیست. نمی دونم چرا علایق من این طوری هستن هی می گیرن ول می کنن. آیا من دچار اختلال چند شخصیتی هستم؟؟
سلام خدا خوبی ؟ چطوری؟
من خوب نیستم
خداوندا لطفا ذهن من را منظم بفرما
آمین
کل مردادم رو به دوندگی و استرس کشیدن و فکر و دودل بودن بیخودی گذروندم. و کفش خریدن و کفش پس دادن که هنوزم می ترسم آخرین کفش رو پا کنم و ببینم اندازه اش خوبه یا نه؟
بعد این همه بررسی آخرم خودم رو تو یه جایی گیر انداختم که manners شون رو نمی پسندم! خانم آگوستین صمیمی و حرفه ای که خیلی تصادفی باهاش آشنا شدم و همه چی میخاست روال پیش بره رو زدم کنار و اومدم اینجا که به سرم منت بذارن.
باید اعتراف کنم اولش از سطح بالای کاریشون ترسیدم. و از دوری راه.
آیا اینجا ازم کار اضافه میکشن یا طبق همون ساعت باید برم؟
خرد و خسته ام و دیگه طاقت روزای طولانی رو ندارم. دوست داشتم یه کار آسون دم خونه ام پیدا کنم و باز از ترس اینکه بیافتم راه دور پاشدم بیش فعالی کردم و بعدش وسوسه کار باکلاس بر همه چیز پیروز شد و یک کار با پرستیژ پوست کننده رو به آرامش و شادی و خوشحالی و عشق خودم ترجیح دادم. حرف اون بنده خدا هم که گفت تو بعدا می تونی بگی من ساعتی اینقد میگیرم و این قیمتمه هم بی تاثیر نبود. و رویای اینکه شاید یه روزی بخوام استاد بشم.
به خاطر یه رویایی که ندارم این همه زیر بار هزینه های جور واجور مختلف رفتم.
بیخود نیست اندازه موفقیت های آدم ها. اگر جایی موفقیت کمه به خاطر منش غیر موفقیت خیزشون هست.
زدن تو پرم. من اذیتشون کردم؟ چه اذیتی کردم؟ تلفن زدن و پیگیری کردن اذیت کردنه؟
خیلی ترسیدم کودک درونم با تموم وجود افتاده تو ترس و لرز و مریض شده. دلم میخاد با دوستای واقعی برم پارک و گردش. دلم میخاد برم آش رشته بخورم کنار چشمه.
بزرگترین ترس من اینه که اینجا نقش موثری بهم ندن و باز به عنوان یک موجود زینتی نگهم دارن و بهم پول بدن و هیچ کاری ازم نخوان یا کارای بیخود چرت و پرت بهم بسپارن. من با این همه کمالات و وجنات بگن بیا بشین بروشور تا بزن و کپی پیستا رو درست کن
از لباسای تکراری خسته ام
نیاز به یک مسافرت با دل آرامش دارم
تابستان بعدیمم دوباره تو بلاتکلیفیه
باید یاد بگیرم تو بلاتکلیفی زندگی کنم و خوش بگذرونم
از اعماق وجودم درد دارم دلم میخاد با کسی حرف بزنم تو پیشونیم غم و غصه و پشیمونی جمع شده.
از کوچه های زشت محله اش بدم میاد. خشم دارم. ترسیده ام.
خدا کنه بهم خوش بگذره و موفقیت آمیز باشم
احساس میکنم روحیه ام را از دست دادم تمام دلخوشی هفته ام یکشنبه ها است.
امیدوارم پیش داوری هام اشتباه باشه و اینجا کلی حال کنم.
دلم میخاد بیام بیرون. پس از اول چرا رفتی؟ برا دک و پز! برا استاد شدن
خب پس همین جا بمون
ینی آیا باز میافتم تو این داستان که پولم حلال نیست و باید هر ماه همین پول اندکی هم که دارم نصفشو بریزم دور بریزم بیرون؟
تا دیروقت بمونیم سر کار که چی؟ مغز خسته نمیشه اصلا؟
دیشب مریض شده بودم تب و لرز داشتم مامانم میگه تو خواب ضجه موره میکردم گفته چته منم گفتم نظم دهنی ندارن واکسیناسیونشون کامل نیست!!
الان بزرگترین آرزوی من اینه که در میان مردمانی عاقل و خردمند و باتدبیر زندگی کنم و نظمی شگرف در بر گرفته باشه م
احساس بدی دارم. احساس میکنم کسی حرفمو نمی فهمه درکم مکی کنه. با مردم خودم زبان مشترکی ندارم و همدیگه رو نمی فهمیم. قلبم گرفته از این دختره که مثلا حقوق می خوند ولی اینقد ساده و ناعادلانه هم تبعیض جنسیتی روا کرد هم درباره حق من اظهار نظر کرد!! با اینکه خودش مقصر بود.
وقتی کسی می بینم که درکی از بعضی جنبه ها نداره و یه جورایی به نظرم خنگه و حرف نمی فهمه اعصابم خورد میشه و احساس خشم میکنم! بعضی چیزا به نظرم چیزای خیلی آسونی میاد. نمی دونم چرا بقیه توش گیرمیکنن. این جور وقتا احساس بدی دارم. دلم میخاد مهاجرت کنم و تو محیطی قرار بگیرم که آدمای اطرافم آدمای خیلی خفن و باهوش و پرانرژی ای باشن.
مردم خودم رو چطور پشت سر بذارم؟ آخه تقصیر خودشونه و نادونی خودشون. اینکه اونا نمی تونن پا به پای من بدوند من باید وایسم تو ایران عمر خودمو هدر بدم آخه؟؟؟